شنیدن صدای قلب نفسم
سلام نفسه مامان،ایشاله که هر روز خوب و سلامت باشی و بزرگتر بشی و مامان بتونه شما رو حس کنه .
میخوام برات از اولین روز شنیدن صدای قلب نفسم ،هستی ام ، شما نی نی گلم ، بگم ،روز چهارشنبه ١٠ خرداد مامی وقت دکتر پاکروش داشت ،دکتر گفت که ٦ هفته و ٣ روزت شده گلم ، و همه چیز رو چک کرد و خلاصه قرار شد دو هفته ی دیگه برای شنیدن صدای قلب گلم سونو کنم و روز بعدش هم مامی ایشاله دومین سرمش رو بزنه ، دوست ندارم برات از سختی ها بنویسم ولی اگه بدونی بابایی با چه سختی این سرم ها رو برای مامانی تهیه میکنه ،کلی اذیت می کنن ولی بابائی میگه بخاطر شما عزیز دردونه و مامانیش حاضره هر سختی رو تحمل کنه ، خدا به بابایی سلامتی بده که اینقدر هوای ما رو داره گلم ،حالا ایشاله که خودت پا به این دنیا بزاری می بینی بابایی چقدر مهربون و دوست داشتنی هستش .
روز سه شنبه ٢٣ خرداد ماه بود که مامی به اتفاق خاله یاسی و خاله عاطی (همکارای عزیز مامان) برای سونو به مرکز سونوی دکتر اطهری تو خیابون جم رفتیم ، آخه بابایی نمیتونست بیاد چون باید تو محل کارش می بود و قرار شد من با خاله های مهربون برم که تنها نباشم ، از استرس اون روز هر چقدر برات بگم کم گفتم ،مامانی خیلی استرس داشت ، یکساعتی منتظر نشستم تا نوبتم بشه ،خلاصه به تنهایی وارد اتاق شدم چون همراه هم قبول نمیکردن ،کلی قبلش برای آرامش خودم و شما دعا خوندم ،از خدا فقط سلامتی تو یکی یکدونه ی گلم رو خواستم .
موقع سونو فقط آیه الکرسی می خوندم ،خدایا فقط نی نی گلم صحیح و سالم باشه ،الان هم که دارم برات می نویسم اشک تو چشمام حلقه زده ،خیلی اضطراب و استرس داشتم ، همین که دکتر بهم گفت یه لحظه نفس نکش و بعد صدای قلب تو عزیزه دل مامانی رو گذاشت ،انگار دنیا رو بهم دادن ،ناخودآگاه اشکام از چشام سرازیر شد و دستیاره دکتره بهم خندید ،وای خدای من این صدای قلب نی نی گل من بود چقدر قشنگ ،از خدا خواستم همچین لحظه ای رو به همه ی منتظران نی نی بده ،خیلی حس قشنگی بود اصلا قابل توصیف نیست ،خدایا بازم شکرت .
اینم مامانی گزارش و عکس سونو از شما فرشته ی کوچیکم :
همین که از روی تخت بلند شدم دستیار دکتر گفت که با بابایی تماس بگیرم ظاهرا از بس تو محل کار استرس من و نی نی گلش رو داشته ،که به مرکز سونوی اطهری زنگ زده بود و جویای حال ما شده بود خلاصه اولین کاری که کردم به بابای مهربونت خبر خوش دادم و گفتم به مامانی مریم جون هم این خبر رو بده چون میدونستم مامان مریم جون هم الان کلی استرس داره خلاصه این خبر خوش رو بهشون دادم منتها بابای گلت تا رسیدن من به خونه این خبر رو به مامان بزرگ و عمه جون هم داده بود و نتونسته بود دیگه بیشتر از این خوشحال بودنش رو پنهان کنه و منم دیگه چیزی نگفتم چون خیالم راحت شده بود. خدایا دوستت دارم
فردای همون روز یعنی چهارشنبه ٢٤ خرداد مامان دوباره دومین سرمش رو تو بیمارستان آبان زد منتها این سری تو بخش اورزانس بستری شدم و بابایی هم کنارمون بود و اینطوری زدن سرم و سختیش رو کمتر حس کردم و بابایی کلی گفت و سرمون رو گرم کرد .