رادين عزيزمرادين عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

عزيز دردونه ي مامی و بابایی

سونوی سه بعدی و دیدن شکل ماهه عسلکم

1391/6/10 11:13
نویسنده : شهره
768 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به روي ماهه كوچولوي خودم ، خوبي مامي جون ؟ قربونت برم پس كي ميخواي تكون بخوري مامي بيشتر حست كنه و خيالش راحت بشه عزيزممممممممممممممممم

ايشاله كه هميشه سالم و سرحال باشي عشقم و مامي قربون شما بره .

الان مامي تو هفته 19 بارداري هستش ، بزار برات از هفته پيش تعريف كنم كه وقت دكتر پاكي جون رو داشتم . البته يه موضوع ناراحت كننده هم تو هفته پيش براي مامي پيش اومد كه اصلا دوست ندارم هيچ موقع راجع بهش باهات صحبت كنم چون مامي رو خيلي آزار داد البته ميدونم شما هم حس كردي و ناراحتي مامي هم از اين بود كه نونوي گلش الان همه چيز رو فهميده و ناراحت شده ولي پيش مياد خوشگلم . البته تقصير من نبود ولي بايد مامي رو ببخشي كه با ناراحتيش باعث ناراحتي عسلش شد. دوستت دارم نفسم و عزيز دردونه ي مامي.

راستي تعطيلات تابستاني مامي و بابايي از پنج شنبه 26 مرداد شروع شد تا 10 شهريور ، بابايي خيلي دلش ميخواست كه مسافرت بريم ولي من بخاطر وجود عزيزدردونه ام ترجيح دادم امسال قيد همه چيز رو بزنم و فقط به فكر كوچولوي عزيزم باشم ،ايشاله سال ديگه سه تايي با هم ميريم به تعطيلات تابستوني .

 

هفته پيش سه شنبه (31 مرداد) مامي ساعت 16:45 وقت دكتر پاكروش رو داشت ، دكتر به مامي گفت بايد عمل بشم و ظاهرا هنوز مشكلم رفع نشده ، فكر كنم نتيجه ي اون استرس هفته پيش باشه كه به مامي وارد شد ،اشكالي نداره من راضيم فقط به شرطي كه نونوي مامي صحيح و سالم باشه والا تحمل هر چيزي به عشق ديدن روي ماهه فسقليم ممكنه .

روز پنجشنبه (2 شهريور) ساعت 7 صبح تو بيمارستان آبان جهت عمل پذيرش شدم ، من و بابايي به اتفاق مامان مريم جون و خاله فرزانه مهربون بوديم  و صد البته عشق مامي تو دل مامي بود. اولش استرس نداشتم و كارها پيش رفت و گفتن دكتر ساعت 10 مياد خلاصه ساعت 8 مامي رو به بخش زايمان بردن و سرمم رو وصل كردن و مقدمات  عمل رو انجام دادن ، ديگه يكساعت كه گذشت دل من و شما از گرسنگي داشت غش ميرفت ههههههههههههههههههه خلاصه ساعت 10 شد كه مامي رو براي عمل به طبقه ديگه بردن ،همون لحظه مامان مريم جون رو صدا زدن كه شايد من كاري داشته باشم منتها اون لحظه دلم نميخواست هيچ كس رو ببينم چون مي دونستم ناخودآگاه اشكام سرازير خواهد شد خلاصه تا مامان مريم جون اومد دم آسانسور ما به سمت بالا حركت كرديم و نشد كه همديگرو ببينيم.

تو قسمت ريكاوري نشسته بوديم تا يكي يكي و به نوبت وارد اتاق عمل بشيم ، اولش همه به مامي ميگفتن خوش به حالت استرس نداري و ريلكس نشستي و نميدونستن كه من بخاطر وجود گل عشقم استرس ندارم . يكي يكي مريض ها رو مي آوردن كه تو قسمت ريكاوري بهوش بيان و بعدش به بخش منتقل كنن ، اونجا بود كه يه نفر دير بهوش اومد و مامي تا اون رو ديد اشكاش سرازير شد و ديگه طاقتم تموم شد و بلافاصله بعدش به اصرار خودم گفتم كه ميخوام سريع منو ببرين براي عمل ،چون هر چي اونجا مي موندم استرسم و ترسم بيشتر ميشد و اون هم براي نونوي عزيزم خوب نبود . روي تخت اتاق عمل خوابيدم و مامي رو براي عمل آماده كردن ، همون ديدن اتاق عمل و تجهيزاتش بيشتر استرس تو دلم ريخت ، دكتر پاكروش وارد اتاق عمل شد و ديد كه رنگ تو صورتم نيست از بس مامي استرس داشت ، دست به صورتم كشيد و باهام چاق سلامتي كرد و فكر كنم فهميده بود خيلي ترسيدم بخاطر همين با اين رفتارش منو آرومتر كرد و همش به پرستارها ميگفتم زودي منو بيهوش كنين خلاصه پس از تزريق داروي بيهوشي و با دو تا نفس عميق بيهوش شدم ،‌فكر كنم ساعت 11:30 بود و وقتي چشمام رو تو ريكاوري باز كردم ساعت 12:10 بود ، داروهام رو برام تزريق كردن و آماده رفتن به بخش شدم ، همش سوال ميكردم دكتر ضربان قلب ني ني منو چك كرده و پرستارها ميگفتن بله و خيالم رو راحت كردن.

جلوي در اتاق عمل ، همه منتظر ما بودن بابايي و مامان مريم جون و مامان فاطي جون و خاله فرزانه ي مهربون ، ظاهرا مامي رنگ به صورت نداشت چون بلافاصله مامان فاطي جون كه منو ديد سراغ دكتر رفت و گفت چرا رنگ و روش پريده و نگران شده بودن و ميگفت هر كي رو از اتاق عمل مي آوردن بيرون حالش خوب و رنگ و روش خوب بود الا مامي شما ، هههههههههههههه و دكتر گفته بود طبيعيه و حالش خوبه ، خلاصه از مامان فاطي جون اصرار كه اين حالش خوب نيست و اين حرفها و دكتر گفته بود دختر شما سفيده و بخاطر همين رنگ و رو نداره والا همه شرايطشون مثل همه و خوبند. و كلي دكتر خنديده بود .

خلاصه عزيز مامي تو بخش بستري شديم و حال مامي كه بهتر شد برامون ناهار آوردن و دكتر پاكروش بهمون سر زد و گفت ديگه خيالم راحت باشه و ميتونم كارهاي روزمره خودم رو انجام بدم . تا ساعت 5 تو بيمارستان بوديم كه بابايي كارهاي ترخيص رو انجام داد و همون موقع مرخص شديم و خونه مامان مريم جون رفتيم.

خاله فرزانه ي مهربون چند روز رو پيشمون موند ، فكر كنم خاله فرزانه جون هم تو دلش ني ني خوشگل مثل شما داشته باشه آخه ....

چقدر خوب ميشه آخ جونممممممممممممممممممممممممممممممم ني ني هامون با هم دوست ميشن مثل مامان هاشون .

http://www.khavaranshop.com/   خرید پستی از خاوران شاپ

پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

با خاله فرزانه جون وسايلي رو كه از دبي برات آورده بوديم نگاه مي كرديم و كلي قربون صدقشون مي رفتيم ،‌عزيزم كي ميشه بياي و من اينها رو برات استفاده كنم و لذت ببرم عشقمممممممممممممممممممم.

راستي يه خبر ديگه اينكه دكتر بهم گفت چند روز بعد از عمل ميتونيم براي انجام سونوي سه بعدي بريم ، واي چقدر خوشحالم آخه دلم ميخواد بدونم كوچولوي مامي دخمل يا پسمل تا زودي براش خريد كنيم .

شنبه 4 شهريور بود كه براي انجام سونو به مركز سهند مراجعه كرديم من و بابايي جون به اتفاق شما رفتيم ، دكتر خيلي مفصل همه چيز شما رو براي من و بابايي شرح ميداد و نشون ميداد و عكس ميگرفت چقدر لحظه شيرين و به ياد موندني بود ، قربون اون انگشتات برم كه دونه دونه دكتر برامون شمردش ، بوسسسسسسسسسسسسسس اولش دستات رو باز نمي كردي و اونقدر دكتر بالا و پايين كرد تا شما رضايت دادي و دستت رو باز كردي و ما انگشتاي كوچولوت رو ديديم .

 خلاصه من و بابايي اونقدر محو ديدن شما شده بوديم كه بعد از نيم ساعت اصلا راجع به جنسيت شما از دكتر سوال نكرديم و فقط در آخر بابايي گفت دكتر پسمل ما چطوره ؟ دكتر گفت از كجا فهميدي كه پسره ؟ بابايي گفت من از اول حسم ميگفت كه كوچولوي ما پسره ، و واقعا حس بابايي بازم بهش درست گفته بود و خدا به ما گل پسر داده بود  ، دكتر كلي به بابايي خنديد و گفت دقيقا پسره ، شما داشتي خميازه مي كشيدي و همه ي اين حالت ها رو دكتر به من و بابا جون نشون داد و من و بابايي قند تو دلم آب شد ، خدايا شكرت از اينكه  كوچولوي ما صحيح و سالمه و ايشاله كه  پسره سالم و صالحي باشه .

بعدش بلافاصه مامان مريم جون زنگ زد فكر كنم دل تو دلش نبوده و بهش خبر داديم كه كوچولوي ما پسملي هست و كلي خوشحال شد. واي اگه بدوني پسرم چقدر ذوق زده بودم كه ديگه ميدونستم كوچولوي من پسره و باهاش ميتونم راحت تر ارتباط برقرار كنم و خطابش كنم آخه هميشه قبلش كه باهات صحبت مي كردم نميدونستم بگم دخملم يا پسملم هههههههههههههههههههههه

بابايي سر راه از قنادي تينا تو خيابون سهروردي كلي شيريني هاي خوشمزه برامون گرفت كه براي مامان مريم جون ببريم ، دلم مامي غش رفت و اجازه خوردن نداشتم منتها مگه ميشد از اين شيرينهاي خوشمزه كه بخاطر وجود گل شما بابايي برامون گرفته بودخورم .

                               

بابا جونت كه تو ماشين به همه زنگ زد به عمه جون به مامان فاطي جون و به خاله مريم جون زنگ زد ، همه تبريك گفتن و مامان فاطي جون به بابايي گفته بود كه ميدونسته از اول شما پسمل خوشگل هستي !!!!

جات خالي از اون شيريني ها يه دونه با اجازه دكتر پاكروش خوردم البته بدون اجازه چون اگه مي فهميد كه مامي رو توبيخ ميكرد هههههههههههههه البته جاي شما هم خالي نبود چون شما هم لذتش رو بردي ميدوني چرا ؟؟؟؟ چون درست يكساعت بعد از خوردنش ،مامي اولين تكون پسملي رو حس كرد ،اولش فكر كردم كه اشتباه ميكنم و تكون نميخوري ولي بعدش ديدم واقعا پسملي داره شيطوني ميكنه ، خداياااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا چقدر لحظه ي شيريني بود ، ايشاله كه بزودي زود همه خاله هاي ني ني سايتي اين لحظه ي قشنگ رو تجربه كنن . پسرم عاشقتممممممممممممممممممممممممممم

                    

 

اينم عكس خوشمل پسمل ما :

الهی مامی قربون اون دستهای کوچولوت برم ، قربون اون آرنجت برم که همش در حال زورآزمایی با شکم مامی هستی ، 

مامی و بابایی عاشقتن پسمل نازم با اون لپ های خوشگلت ، خدایا پسملی ما رو صحیح و سالم حفظ کنه ، آمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

candle
20 آبان 91 13:21
تبریک می گم شهره جون .. ایشالله یه روز دامادش کنی عزیز دل مارو ... دکتر به منم گقت باید عمل بشم برای منم دعا کن مواظب خودتو پسمل گلت هم باش خدا خودش حفظش کنه ایشالله
ارغوان و امير عباس (دوقلوها)
17 دی 92 14:40
تولدت مباررررررررررررررررررررررررررررک